خسته و تنها روبه روى آینه هاى انتظار نشسته و با دیدگانى بارانى به آسمان چشم دوخته ام،
چه خاموش است امشب! غبار غم بر وسعت بى پناهیم نشسته و اشکها بیداد مىکنند. مى خواهم زنگار غمها را از دل آشفتهام بزدایم تا موج امید در دریایى خاموش طلوع کند.
دوباره دستهاىِ پرتمنایم را به انتظار وجود نورانى ات پیوند مى زنم.
قافله سالار دلهاى منتظر! دلم در پشت پنجره فقط آسمان ابرى و اشک آلود را تجربه کرده است. ببین قامت دلم چگونه شکسته است تا دردهاى نگفتهاش را با تو فریاد کند. جایگاه سبز نگاهت، سالهاست که خلوتگه رازهایم شده است، و من امروز در انتظارت لحظه ها را مى شمارم. اى همه خوبى! حالا سطر سطر نوشته هایم رنگ نور را دارد و من مسافرى چشم به راه، با کوله بارى از دلتنگى هستم که نامت را فریاد مى کنم.
مهربانم، تو خود میدانى که تنها و خالی ام، بیابان بیکسى، بی هیچ رهگذرى سالهاست که در سکوت روحم فرو رفته است به من بگو که از کدامین جاده به سوى سعادت آغوش بگشایم؟
به من بگو چگونه دیدارت را نزدیک ببینم و شاهد باشم یا مهدى عج!