نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 اردیبهشت 29 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر
خسته از راه میرسی... بیهیچ سلام و علیکی به سراغ یخچال و پارچ آب
میروی... اَه... چه مزه گندی، خستگی به تنت میمونه. کدوم آدم... سیر
گذاشته توی یخچال... مگه صد بار نگفتم اگه چیزی توی یخچال میذارید مواظب
باشید بقیه غذاها بو نگیره.
دوباره خواهرت یادش رفته توی ظرف در دار بگذاره ولی چه میشه کرد وقتی
سیر توی یخچال باشه ظرف آب و غذای ظهرت رو هم باید با اسانس سیر بخوری.
رفتی مسجد محل و دعای بعد از نمازت رو از روی گوشی میخونی... یکباره
زنگ گوشی... دریا دریا... با عجله خفش میکنی. یکی از پیرمردها طوری که با
چند صف فاصله خوب بشنوی میگه: خدا عاقبت همه رو بخیر کنه... بغل دستیات
میگه آهنگهای بودار گوش میدی... نکنه دعاهات بودار بشه... فرشتهها از
بعضی بوها بدشون میاد...