تصویر زندگى، شیرینى و تلخىهایى در هم آمیخته دارد که سکوت مرگبار حاکم بر آن نقابى ساخته است بر چهره حقیقت و حقانیت، تا با بىشرمى تمام آن را مستور سازد؛ چهرهاى که طاعون دروغ و مکر از آن واقعیتى دیگر جلوه مىدهد. زمان و مکان معناى مجازى را به یدک مىکشند و کذب بودنشان تابلویى است بر درِ سراچه عمر، عمرى که در این وادى بىسر و سامان به دنبال نقاشى مىگردد که رنگى بر دیوار هستى بزند یا که معمارى را مىجوید تا این بناى بىاساس را از نو بسازد تا هیچ زلزله شک و تردید نتواند آن را فرو ریزد.
شاید باغبان نامآشناى غریب! چارهساز این مشکل باشد. حتماً او مىتواند باغ عمر را از این خشکسالى و زوال برهاند یا که چوپانى همدوش صحرا این سرنوشت آواره را از بلاتکلیفى نجات دهد و به یکباره گرگهاى بىرحم تاریخ را بر اعماق دره وحشت روانه سازد.
آرى این سپیده امید طلوع خواهد کرد و شبنم عشق را بر دیده مشتاقانش هدیه خواهد داد. او که نسیم نگاهش طراوتبخش دلهاست و ترنمش هر جنبندهاى را به رقص وا خواهد داشت. نگاه و چشمان بسته ما هرگز گشوده نخواهد شد مگر در لحظه ورود او بر صفحه باورهایمان و قلب ما نمىتپد مگر با اشارت ید بیضاى او، که نور ایمان از آن ساطع مىشود، همان نورى که از سوى حضرت حق به او ارزانى شده و با گوشت و خونش عجین گشته است.
گل نرجس
نوشته شده در تاریخ شنبه 89 آبان 29 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر