نکند راهت را بسته باشند
در
کوچه بنبست آخرالزمان ایستادهام. پشت سرم دیوارى است پر از خطخوردگىهاى
گذشته و پیش رویم، تا چشم مىبیند، راههاى نرفته، حرفهاى ناگفته و کارهاى
ناکرده.
براى رسیدن به آن نقطه که تو ایستادهاى، باید قدمى برداشت،
نگاهى کرد، حرفى زد، حتى یک نفس کشیدن به یاد تو، راه را نزدیکتر مىکند.
راه، دور نیست. ما مدتهاست که خودمان را دور مىزنیم، پس عجیب نیست که فقط خودمان را مىبینیم و در نهایت فقط به خودمان مىرسیم.
راه، تاریک نیست، آنقدر که بىچراغ و مهتاب هم مىتوان دوید، بىآنکه پا
بلغزد. بهتر بگویم: مىتوان پرواز کرد، نه با بالهاى دروغین خیال، بلکه
جذب نورى شد که حتى ذرههاى کوچک و معلق در هوا را نیز به سمت خود
مىکشاند.
انتهاى کوچه را مىنگرم، کسى نمىآید! با خود مىگویم، نکند راهت را بسته باشند یا شاید تو از آمدن پشیمان شده باشى؟
راه، بسته نیست؛ در این کوچه، اگر کسى نیاید، من مىآیم به سوى تو و تو را
با خود به کوچه بنبستمان مىآورم تا دیوارهاى فاصله را بردارى.
من به انتهاى این کوچه ایمان دارم که کسى از آن خواهد آمد، به سوى من و همه ذرات معلق در هواى یاد تو!