نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر
این روزها که مىگذرد
طور غریبى
بوى آن مردِ به دریا رفته مىآید
انگار هر چه کبوتر است
در رواق چشمهایم نشسته
که اینچنین دیده به راهت سپید کردهام
نگو که دل باید صبورى کند
مدتهاست که دلم با دعاى ندبه صبح جمعههایت
پر زده و رفته است
و جز قطره خونى بر جاى نیست
انگار میان من و تو
همین یک قطره خون فاصله است
همین یک غروب تلخ
عهدمان یادت نرود
آمدى، نبودم
جاى خالىام
یک پر آغشته به قطره خون است
پیشکش به طلوع چشمهایت
در وقت بازگشتت از غروب دریا!