نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 اسفند 2 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر بدهید
کویرى کرده است. این ثانیههاى آخر چه سخت مىگذرد و این لحظههاى آخر
انتظار چه کُند عبور مىکند، و چه شیرین است این لحظهها، و عشق یعنى
همین؛ یعنى استشمام عطر خوش گلى که در همین نزدیکى است و شنیدن فریادى که
حق را مىخواند.
مىدانم لحظه آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به
تو هدیه کنم. تنها سرگشته توام و نمىدانم سرگشتگىام عشق است یا نه؟ اما
هر چه هست مرا به دنبال تو مىکشاند. از ابر مهربانى توست که سرسبز
ماندهام و با خود هزاران بار گفتهام که باران نگاهت چه مىکند با این
کویر دلم! این بیمار را تو باید درمان کنى. با یک نگاه بیا و بیا نظرى کن.
مىخواهم خاک راه تو باشم. بیا و مپرس این خاک، زیر پاى پادشاه جهان چه
مىکند؟ تو خواهى آمد و هر چه هست از وجود تو سرسبز خواهد شد.
تو خواهى آمد. اى همیشه غایب! اى همیشه حاضر! آن روز ما در کجا خواهیم
بود؟ دلمرده و پریشان در گوشه خانه، یا شادمان از دیدار تو در دروازه شهر،
نمىدانیم.
نکند تو بیایى و ما فرسنگها با تو فاصله داشته باشیم. نکند تو بیایى و این چشمهاى گریان قامت بلند تو را نبینن