نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 اسفند 25 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر بدهید
مَهدىجان، براى تو مىنویسم. براى تو که، منتهاى چشمان منتظرى و میراث لحظههاى غربت مَنى. همیشه به یاد تو مىنویسم و مىسرایم، هر چند تو را هرگز ندیدهام، ولى همیشه آرزوى دیدنت در لحظه لحظه زندگىام جارى است.
امروز در کنار پنجرههاى غمآلود انتظار با قلبى آکنده از پشیمانى و شرم، دفتر نبودنت را ورق مىزنم و در انتهاى باورم تو را مىجویم، تو را که ناجى تمام فریادهایى.
همیشه تو را مىجویم؛ در رکوع آسمانها و سجود فرشتگان و قنوت درختها.
مىدانم، مىدانم آمدنت دور نیست! ولى قلب پرگناه من آیا مىتواند آن لحظه را ببیند؟