تصویر زندگى، شیرینى و تلخىهایى در هم آمیخته دارد که سکوت مرگبار حاکم بر آن نقابى ساخته است بر چهره حقیقت و حقانیت، تا با بىشرمى تمام آن را مستور سازد؛ چهرهاى که طاعون دروغ و مکر از آن واقعیتى دیگر جلوه مىدهد. زمان و مکان معناى مجازى را به یدک مىکشند و کذب بودنشان تابلویى است بر درِ سراچه عمر، عمرى که در این وادى بىسر و سامان به دنبال نقاشى مىگردد که رنگى بر دیوار هستى بزند یا که معمارى را مىجوید تا این بناى بىاساس را از نو بسازد تا هیچ زلزله شک و تردید نتواند آن را فرو ریزد.
شاید باغبان نامآشناى غریب! چارهساز این مشکل باشد. حتماً او مىتواند باغ عمر را از این خشکسالى و زوال برهاند یا که چوپانى همدوش صحرا این سرنوشت آواره را از بلاتکلیفى نجات دهد و به یکباره گرگهاى بىرحم تاریخ را بر اعماق دره وحشت روانه سازد.
آرى این سپیده امید طلوع خواهد کرد و شبنم عشق را بر دیده مشتاقانش هدیه خواهد داد. او که نسیم نگاهش طراوتبخش دلهاست و ترنمش هر جنبندهاى را به رقص وا خواهد داشت. نگاه و چشمان بسته ما هرگز گشوده نخواهد شد مگر در لحظه ورود او بر صفحه باورهایمان و قلب ما نمىتپد مگر با اشارت ید بیضاى او، که نور ایمان از آن ساطع مىشود، همان نورى که از سوى حضرت حق به او ارزانى شده و با گوشت و خونش عجین گشته است.
مى بینمت اى سفیر سفر انقلاب که سفارتت را آغاز کرده اى ، دعوتى که هیجده هزار دعوتنامه داشته است ، و در بیابانهاى تفدیده ، راه مى سپرى و پرچم فراز مند نهضت ازاد یبخش حسین علیه السلام را بر دوش مى کشى و نستوه و استوار، با طنین گامهاى قهرمانانه ات ، سکوت سرد و مرگ افزاى چندین ساله تاریخ اسلام را درهم مى شکنى .
جوانمردى ، وفا، و دریا دلى به تو ایمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسدارى ، پایدارتر از تو ندیده اند.
ان شب ، که با غافلگیرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها، به مخالفت برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خرید تو شدند. ارى وفا از اینکه چون توئى را در کوفه ، شهر بى وفایان ، در کوى بى وفایى مى دید، شرمسار بود و این ازرم را که از حضور وفا مردترین یار اباالاحرار در ان خلوت خالى از مردانگى و غیرت ، احساس مى کرد نمى توانست پنهان کند.
هاى عارف عرفه ، اى شاهد عرصات ، اى سفیر ثوره واى شهید عرفات .
اى فرستاده فرزانه حسین علیه السلام ، به تنهائیت در کوچه هاى تنگ و تاریک و مالا مال از آتش و دود کوفه سوگند دلهایمان ، دشتهاى وسیعى است که در ان ، الاله هاى سرخ و شقایقهاى ارغوانى عشق تو و مولاى تو، روئیده است . مسلم تو از بام قصر قساوت بر زمین نیفتادى . هرگز، که در دلهاى ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستیزان جاى گرفتى ، تو به میهمانى دلهاى عاشق رفتى و قلبهاى مومنى که عرش الرحمان گفته شده اند، جایگاه توست اى عبد صالح رحمان .
مى بینمت بر تارک تاریخ ، بشکوه ایستاده اى و قامت خونینت از زخمهاى کشیده شدن پیکرت بر سنگفرشهاى کوفه ، ستاره باران است . سنگفرشهاى کوى و برزن کوفه ، وقتى با بدن مطهرت مماس بودند، بر عرش ،پهلو مى زدند، دیگر سنگفرش نبودند بلکه سنگ عرش شده بودند..
اه چه بگویم ؟ که مى بینم از بام دارالاماره و از سر دار، بر سرداران جهان ، امارت مى کنى و هر جا حق طلب و ظلم ستیزى است مسلم تو شده است .
به سلام قسم ،... الملک القدوس السلام ... سلامى دل انگیزتر از سلام تو در حافظه تاریخ نیست . سلامى از اسلام ناب یک مسلم .
دست مهربان و نوازشگر امام که بر سر دختر تو کشیده مى شد، اعلامیه اى بود، اعلامیه وصال مسلم به ملکوت تو در عرفه شهید شدى تا دعاى ، عرفه مولى الکونین را تفسیر کنى و حماسه مسلم بودن و تسلیم نشدن را بیافرینى
می شود از رنگ وارنگ دنیا خالی بود و ازآبی آسمان سرشار. می شود ساده ترین بود و برترین.
پیوند آسمانیِ برترین بانوی عالم فاطمه زهرا با مولای مؤمنان علی علیهماالسلام چنین بود. جهیزیه ای از چند تکه لوازم ضروری و بیش ترش سفال و لباسی ساده و جشنی ساده تر، ولی ماندنی ترین و آسمانی ترین پیوند عالم
سالروز ازدواج امام علی ع و فاطمه زهرا س بر شما مبارک باد
مسافر غریب من ...
شبى که آمدم آسمان با زلفان تو گره خورده بود، آن گونه که کلاغ هم در آن گم مىگشت. تنها قهقهه جغدى از دور شنیده مىشد، انگار من بود و تو بود و تابلویى بىتصویر، که نه ستارهاى داشت که عشق را سوسو بزند و نه ارابهاى که گذشته را در جاده حال با خود بکشد. انگار آیینه زلال دریا از ترس بىآبرویى چین خورده بود و یا شاید، رشک صحرا غبار نخوت بر چهره پنجره همیشه آبى نشانده بود. نمىدانم؟! بلبل، کدامین ترانه را خواند که تو شاپرک همیشه جاویدم این گونه مرا زیر شعلههاى سرکش عشق آتش کشیدى و بىخبر به دیار غربت احساس رفتى! هنوز هم نمىدانم که باید آیا ردّ تو را از کوچه پس کوچههاى دلتنگىام بگیرم یا از قاصدکى که تو را مىبیند و به من دروغ مىگوید؟! نمىدانم، خزان کدامین نگاه در قاب رنگى چشمان تو میان تصویر احساسمان خط بطلان کشید، اما خوب مىدانم که اگر، پرستویى بخواهد فصلى را در آینده سپرى کند روزى خواهد رسید که دوباره، تصویر مبهم فصل گذشته را ببوسد و با آن زندگىاش را لبریز از خاطرات کهنه مهرآمیز گرداند. خوبِ، خوب نازنین من، اگرچه در نبودت فانوس وجودم نفسهاى آخر را مىکشد اما به خاطر تو، از بلنداى آسمان مقدس عشق فریاد مىزنم. «مسافر غریب من هر کجا که هستى، سفر بخیر ...»
گل واژه های شکر نعمتت را هر چند دیر و فاصله دار ولی هرگاه که در داده هایت و عنایات تو می نگرم بر زبان قاصرم جاری می سازم
ای که تمام هستی در کف وجود لایزال توست تو را شکر می کنم به خاطر نعمت هایی که داده ای و نعمتهایی که نداده ای که این بنده حقیر را شایستگی آنچه تو شایسته ندانی نباشد و تویی که بخشنده ترینی و بجا و در جا می بخشی بدون کوچکترین چشم داشتی.
ای مهربان مهربانان می دانم که مرا می بینی درک می کنی و لمسم می کنی پس کنار من باش، کنارم باش و قلبم را تسخیر نما.
خداوندا مرا از اسباب گناه دور فرما که مرا یارای خشم تو نیست پس «وقنا عذاب النار» و مرا از آتش دوزخ دور فرما که آتشی بس هولناک و محیط است ای قهار مرا از دامان خود مران دربهای توبه را به رویم باز کن تا همچون کودکی در دامان تو آرام گیرم ای شریف ترین ای بزرگ و ای مهربان مرا یاری کن تا در راه تو قدم بردارم و در کوره راههای ضلالت و تاریکی پا ننهم تا در انتهای این سفر شرمنده و خجل از درگاه تو رانده نشوم
بارالها مرا قلبی ده که همچون تویی بزرگ را در خود جای دهد تویی که تمام وجود من بسته و آمیزه ای از روح بزرگ توست و من قطره ای گمگشته در دریای لایزال خداوندی ام پس الطاف خویش از من بر نگیر که بی تو ذره ای نا چیزم و با تو دریایی خروشان.