مَهدىجان، براى تو مىنویسم. براى تو که، منتهاى چشمان منتظرى و میراث لحظههاى غربت مَنى. همیشه به یاد تو مىنویسم و مىسرایم، هر چند تو را هرگز ندیدهام، ولى همیشه آرزوى دیدنت در لحظه لحظه زندگىام جارى است.
امروز در کنار پنجرههاى غمآلود انتظار با قلبى آکنده از پشیمانى و شرم، دفتر نبودنت را ورق مىزنم و در انتهاى باورم تو را مىجویم، تو را که ناجى تمام فریادهایى.
همیشه تو را مىجویم؛ در رکوع آسمانها و سجود فرشتگان و قنوت درختها.
مىدانم، مىدانم آمدنت دور نیست! ولى قلب پرگناه من آیا مىتواند آن لحظه را ببیند؟
اگر تولد و جوانی و پیری را فصلهای عمرمان حساب کنیم ما هم مثل او با بهار و تابستان و پاییز و زمستان ارتباطی مستمر داریم. او را در انواع گوناگون و جاهای مختلف میبینیم، درست مثل ما آدمها که در همه جای دنیا با رنگها و نژادها و شکلهای مختلف خلق شدهایم. هر کدام از آنها خاصیتها و ویژگیهای خاص خودشان را دارند برخلاف ما که برخی هیچ فایدهای نداریم و فقط حوصله زمین را تنگ کردهایم. آنها نماد شادابی و طراوتند درست مثل انسان مؤمن که همیشه شاد و سرزنده است.
حتماً تا حالا منظورمان را متوجه شدهاید، و اگر نه، به این شباهتها هم دقت کنید. ما و آنها در برابر توفان حوادث و بلاها شبیه هم هستیم؛ برخی میشکنیم و سقوط میکنیم، بعضی پایدار و استوار میمانیم. گاهی رنگ عوض میکنیم و گاهی ثابت و بیتزلزل میمانیم. آسانتر بگویم هم ما و هم او نیازمند آب و خورشیدیم منتها ما انسانها به چشمههای روحانی و خورشیدهای معنوی بیشتر محتاجیم. اگر او برای حیات باید ریشه در خاک بداوند، ما هم برای حیات الهی خویش باید ریشه در چشمه معنویت داشته باشیم.
مواج دریا
یک کاسه خالی بگذار روی آب مواج دریا و تماشا کن و ببین چگونه به رقص میآید، چرا؟ چون به دریا تکیه کرده است. در آخر هم عاقبتبخیر شده و لبریز و سرشار از آب میشود و در آغوش دریا جای میگیرد. توکل چیزی در همین مایههاست. یعنی وقتی به خدا که دریای لطف و لطافت است تکیه میکنی، چنان شاد و بانشاط میشوی که به رقص، وجد و طرب میآیی.
نیست کسبی از توکل خوبتر (مولانا)
آتش دل
یک کتاب را اگر صحافی نکنند زشت و بدقواره میشود. انگار که زیر چرخ ماشین رفته باشد، اما وقتی صحافی میکنند چه شکل شکیل و صافی به خود میگیرد، البته صحافی کردن کتاب هم آداب خود را دارد؛ ساعتها باید زیر دستگاه فشار باشد و تا آن فشارها، قبضها و گرفتگیها نباشد آن شکل کشیده، هموار و صاف هم اتفاق نمیافتد. یادمان باشد هر یک از ما چیزی شبیه یک کتابیم، قبضها، فشارها و گرفتاریها همان فشارهایی است که به صلاح ما بوده و ما را صیقل زده و اهل صفا و صدق قرار میدهد.
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست، آتش دل مشو (مولانا)
میخ کج و دیوار
یک میخ اگر کج باشد، آن را به دیوار میکوبی؟! یا اگر بکوبی پیش میرود؟ هرگز! به همین خاطر اول آن را با چکش یا جسمی سنگی صاف میکنی، آنگاه به دیوار میکوبی، البته آنوقت جلو هم خواهد رفت. حرف هم همینطور است. اگر میخواهی حقیقتاً در گوش کسی فرو برود باید راست باشد و گرنه حرف دروغ پیش نمیرود. خود ما هم همینطوریم. اگر بخواهیم پیش برویم باید صداقت و راستی را پیشه کنیم. تیر را ندیدهای وقتی راست باشد میتواند از کمان جسته و پیش رود و به هدف بنشیند.
راست شو چون تیر و واره از کمان (مولانا)
دوباره با بغض در گلو و اشک در چشم و حرف بریده همچون شخص در حال احتضار, لب به سخن مى گشایم و مى گویم: ((السلام علیک ایها المنتظر, السلام علیک یا حجه الله, السلام علیک ایها القائم.)) حکایت تو, چون حکایت چاهى است که سال هاى سال است منتظر قطره هاى آبى است تا عمق آن تر شود و بعد با اشتیاق در درون فوران کند, اما افسوس! نم چاه, قطره هاى اشک بى پایان توست که در دل شب تقدیمش مى کنى. این چاه همچنان امید دارد, دست هاى پرتوان و قلب هاى آکنده از عشق انسان هاى باایمان, عادل, باصداقت, مومن و متعهد و روشنفکر و باشهامت آن را عمیق تر کند تا شاید به آبى برسد و زحمت هاى تو به هدر نرود و با همیارى آنها به مرور زمان, چاه پر از آب شود.
انعکاس شکوه نتیجه داد. صدایى شنیده شد. صدا نه, فریاد! فریاد نه, فریادها!
فریادهایى از دل نى ها و آواز پرنده ها و صداى بادها.
صدا بانگ برآورد, همچون نفیر صور اسرافیل و گفت: ((چاه با شمشیر تو و سیصد و سیزده نفرى که با اشک هاى تو پرورش یافته اند, از خون افراد فاسق و منافق, ظالم و زراندوز, کوته فکر و رویایى, ناطق و کیمیاگر گناه, پر مى شود.))
ما, ماه را دیدیم. سلامم دادیم, جوابم گرفتیم. دعا هم کردیم. عجل فرجهم یا مهدى! طبیعت لرزید, جهان لرزید, کوهها لرزید, دل ها لرزید و همه هم صدا با ما فریاد زدند: عجل فرجهم یا مهدى
سلام دوستان عزیزم میلاد حضرت رسول (ص) و حضرت صادق (ع) بر همه شما مبارکباد
سلام بر تو, اى عزیز دلها, اى فروغ جانها و اى امید زمانها,
اى مهدى!
تو, تجلى وعده هاى خدا به همه پیامبرانى,
تو, مستضعفان را به امامت مى رسانى و مومنان را بر عرش عزت
مى نشانى.
اى تجسم نماز و قرآن, اى صاحب زمین و زمان.
کدام ((حضور)), چون ((غیبت)) تو, زمان و تاریخ را آکنده
است؟ حاضرترین حاضران, به گرد پاى
((حضور غایبانه))ات نمى رسد.
اى معناى حضور در غیبت, اى مفهوم غیبت حاضر, اى مجمع غیب و
شهود, اى عدالت موعود!
تو برکت خدا در زمینى. اهل قبله, به نامت تکیه مى کنند و در
سایه انتظارت به سر مى برند. شیفتگان
دیدارند و عاشقان رخسار. جمعه ها روز تجدید عهد با توست, اى مولا!
تو معناى قبله و نمازى و روح کعبه و صفایى.
تو در کجاى زمینى; اى صاحب الزمان؟
کاش از بهار دیدارت, دلمان روشن شود, و جانمان گلشن!
در سرى نیست که سوداى سر کوى تو نیست
دل سودازده را جز هوس روى تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزى نبود
دام این سلسله جز حلقه گیسوى تو نیست
چشم دوختهام، چه خاموش است امشب! غبار غم بر وسعت بىپناهیم نشسته و
اشکها بیداد مىکنند. مىخواهم زنگار غمها را از دل آشفتهام بزدایم تا
موج امید در دریایى خاموش طلوع کند.
دوباره دستهاىِ پرتمنایم را به
انتظار وجود نورانىات پیوند مىزنم. قافلهسالار دلهاى منتظر! دلم در
پشت پنجره فقط آسمان ابرى و اشکآلود را تجربه کرده است. ببین قامت دلم
چگونه شکسته است تا دردهاى نگفتهاش را با تو فریاد کند. جایگاه سبز
نگاهت، سالهاست که خلوتگه رازهایم شده است، و من امروز در انتظارت
لحظهها را مىشمارم. اى همه خوبى! حالا سطر سطر نوشتههایم رنگ نور را
دارد و من مسافرى چشم به راه، با کولهبارى از دلتنگى هستم که نامت را
فریاد مىکنم.
مهربانم، تو خود مىدانى که تنها و خالىام، بیابان بىکسى، بىهیچ رهگذرى
سالهاست که در سکوت روحم فرو رفته است به من بگو که از کدامین جاده به
سوى سعادت آغوش بگشایم؟ به من بگو چگونه دیدارت را نزدیک ببینم شاهد باشم
یا مهدى!
کویرى کرده است. این ثانیههاى آخر چه سخت مىگذرد و این لحظههاى آخر
انتظار چه کُند عبور مىکند، و چه شیرین است این لحظهها، و عشق یعنى
همین؛ یعنى استشمام عطر خوش گلى که در همین نزدیکى است و شنیدن فریادى که
حق را مىخواند.
مىدانم لحظه آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به
تو هدیه کنم. تنها سرگشته توام و نمىدانم سرگشتگىام عشق است یا نه؟ اما
هر چه هست مرا به دنبال تو مىکشاند. از ابر مهربانى توست که سرسبز
ماندهام و با خود هزاران بار گفتهام که باران نگاهت چه مىکند با این
کویر دلم! این بیمار را تو باید درمان کنى. با یک نگاه بیا و بیا نظرى کن.
مىخواهم خاک راه تو باشم. بیا و مپرس این خاک، زیر پاى پادشاه جهان چه
مىکند؟ تو خواهى آمد و هر چه هست از وجود تو سرسبز خواهد شد.
تو خواهى آمد. اى همیشه غایب! اى همیشه حاضر! آن روز ما در کجا خواهیم
بود؟ دلمرده و پریشان در گوشه خانه، یا شادمان از دیدار تو در دروازه شهر،
نمىدانیم.
نکند تو بیایى و ما فرسنگها با تو فاصله داشته باشیم. نکند تو بیایى و این چشمهاى گریان قامت بلند تو را نبینن