شبى که آمدم آسمان با زلفان تو گره خورده بود، آن گونه که کلاغ هم در آن گم مىگشت. تنها قهقهه جغدى از دور شنیده مىشد، انگار من بود و تو بود و تابلویى بىتصویر، که نه ستارهاى داشت که عشق را سوسو بزند و نه ارابهاى که گذشته را در جاده حال با خود بکشد. انگار آیینه زلال دریا از ترس بىآبرویى چین خورده بود و یا شاید، رشک صحرا غبار نخوت بر چهره پنجره همیشه آبى نشانده بود. نمىدانم؟! بلبل، کدامین ترانه را خواند که تو شاپرک همیشه جاویدم این گونه مرا زیر شعلههاى سرکش عشق آتش کشیدى و بىخبر به دیار غربت احساس رفتى! هنوز هم نمىدانم که باید آیا ردّ تو را از کوچه پس کوچههاى دلتنگىام بگیرم یا از قاصدکى که تو را مىبیند و به من دروغ مىگوید؟! نمىدانم، خزان کدامین نگاه در قاب رنگى چشمان تو میان تصویر احساسمان خط بطلان کشید، اما خوب مىدانم که اگر، پرستویى بخواهد فصلى را در آینده سپرى کند روزى خواهد رسید که دوباره، تصویر مبهم فصل گذشته را ببوسد و با آن زندگىاش را لبریز از خاطرات کهنه مهرآمیز گرداند. خوبِ، خوب نازنین من، اگرچه در نبودت فانوس وجودم نفسهاى آخر را مىکشد اما به خاطر تو، از بلنداى آسمان مقدس عشق فریاد مىزنم. «مسافر غریب من هر کجا که هستى، سفر بخیر ...»
سلام! سلامى به نورانیت خورشید, سلامى به درخشندگى ماه, سلام من حقیر را در خلوتکده عشق, در این دنیاى پرفتنه و آشوب و پر از غوغا بپذیر. منتظر جواب سلامت از قلب همچون شقایق سوخته ات هستم.
دوباره با بغض در گلو و اشک در چشم و حرف بریده همچون شخص در حال احتضار, لب به سخن مى گشایم و مى گویم: ((السلام علیک ایها المنتظر, السلام علیک یا حجه الله, السلام علیک ایها القائم.)) حکایت تو, چون حکایت چاهى است که سال هاى سال است منتظر قطره هاى آبى است تا عمق آن تر شود و بعد با اشتیاق در درون فوران کند, اما افسوس! نم چاه, قطره هاى اشک بى پایان توست که در دل شب تقدیمش مى کنى. این چاه همچنان امید دارد, دست هاى پرتوان و قلب هاى آکنده از عشق انسان هاى باایمان, عادل, باصداقت, مومن و متعهد و روشنفکر و باشهامت آن را عمیق تر کند تا شاید به آبى برسد و زحمت هاى تو به هدر نرود و با همیارى آنها به مرور زمان, چاه پر از آب شود.
انعکاس شکوه نتیجه داد. صدایى شنیده شد. صدا نه, فریاد! فریاد نه, فریادها!
فریادهایى از دل نى ها و آواز پرنده ها و صداى بادها.
صدا بانگ برآورد, همچون نفیر صور اسرافیل و گفت: ((چاه با شمشیر تو و سیصد و سیزده نفرى که با اشک هاى تو پرورش یافته اند, از خون افراد فاسق و منافق, ظالم و زراندوز, کوته فکر و رویایى, ناطق و کیمیاگر گناه, پر مى شود.))
ما, ماه را دیدیم. سلامم دادیم, جوابم گرفتیم. دعا هم کردیم. عجل فرجهم یا مهدى! طبیعت لرزید, جهان لرزید, کوهها لرزید, دل ها لرزید و همه هم صدا با ما فریاد زدند: ((عجل فرجهم یا مهدى!))