نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 تیر 6 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر
سلام. سلامى به وسعت انتظار چندین و چند ساله!
سلام بر تو که هیچ گاه صدایت را نشنیدهام و هیچ گاه صورتت را زیارت
نکردهام. تنها یادگارى تو که مرا تسکین مىدهد، گنبد فیروزهاىرنگ
جمکرانت است که همیشه برایم زیبا بود و غریب. همیشه با دیدن آن گنبد
فیروزهاى به یادِ تمام لحظات آبى، مىافتم که مىتوانستم در کنار تو
باشم. من که تو را نمىشناسم؛ فقط مىدانم کسى هستى که مىتوان با تو به
راحتى حرف زد و درد دل کرد. نمىدانم اکنون که من دلم فقط براى خودم و
تنهایى خودم مىسوزد آیا شما به فکر من هستید؟ آیا اصلاً مرا مىشناسید؟
مىدانم. حق هم دارید که از من دلگیر باشید و من با این وجود چگونه
مىتوانم انتظار داشته باشم زمانى که من شما را نمىشناسم و شما را یاد
نمىکنم، شما مرا به یاد داشته باشید. اما مىدانم و مطمئن هستم که حتماً
مرا مىبینید. شما مهربان هستید. شما بزرگ هستید. شما دریا هستید و دلتان
آسمانى. امروز هم دلم برایتان تنگ شده به همین خاطر است که دست به قلم
مىبرم و براى شما مىنویسم و آن را تکه تکه مىکنم، شاید یک تکه از آن،
فقط یک تکه، به شما برسد و همین هم براى من کافى است.