شبى که آمدم آسمان با زلفان تو گره خورده بود، آن گونه که کلاغ هم در آن گم مىگشت. تنها قهقهه جغدى از دور شنیده مىشد، انگار من بود و تو بود و تابلویى بىتصویر، که نه ستارهاى داشت که عشق را سوسو بزند و نه ارابهاى که گذشته را در جاده حال با خود بکشد. انگار آیینه زلال دریا از ترس بىآبرویى چین خورده بود و یا شاید، رشک صحرا غبار نخوت بر چهره پنجره همیشه آبى نشانده بود. نمىدانم؟! بلبل، کدامین ترانه را خواند که تو شاپرک همیشه جاویدم این گونه مرا زیر شعلههاى سرکش عشق آتش کشیدى و بىخبر به دیار غربت احساس رفتى! هنوز هم نمىدانم که باید آیا ردّ تو را از کوچه پس کوچههاى دلتنگىام بگیرم یا از قاصدکى که تو را مىبیند و به من دروغ مىگوید؟! نمىدانم، خزان کدامین نگاه در قاب رنگى چشمان تو میان تصویر احساسمان خط بطلان کشید، اما خوب مىدانم که اگر، پرستویى بخواهد فصلى را در آینده سپرى کند روزى خواهد رسید که دوباره، تصویر مبهم فصل گذشته را ببوسد و با آن زندگىاش را لبریز از خاطرات کهنه مهرآمیز گرداند. خوبِ، خوب نازنین من، اگرچه در نبودت فانوس وجودم نفسهاى آخر را مىکشد اما به خاطر تو، از بلنداى آسمان مقدس عشق فریاد مىزنم. «مسافر غریب من هر کجا که هستى، سفر بخیر ...»
گل نرجس
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 دی 21 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر